از عزت و خواری نه امید است نه بیمم


من گوهر غلتان خودم اشک یتیمم

دل نیست بساطی که فضولی رسد آنجا


طور ادبم سرمهٔ آوازکلیمم

هرچند سر و برک متاع دگرم نیست


زین گرد نفس قافلهٔ ملک عظیمم

از نعمت بی خواست به کفران نتوان زد


محتاج نی ام لیک کریم است کریمم

از سایهٔ گم گشته مجویید سیاهی


شستندبه سر چشمهٔ خورشید گلیمم

بالیدن من تا ندرد جامهٔ آفاق


باریکتر از ریشهٔ تحقیق جسیمم

چشمی نگشودم که به زخمی نتپیدم


عمریست چو عبرت به همین کوچه مقیمم

با تیغ طرف گشته ام از دست سلامت


چون شمع به هر جا سر خویش است غنیمم

بی درد سری نیست سحر نیز درین باغ


صندل به جبین می وزد از دور نسیمم

چون خوشهٔ گندم چه دهم عرض تبسم


از خاک پیام آور دلهای دو نیمم

بیدل نی ام امروز خجالت کش هستی


چون چرخ سر افکندهٔ ادوار قدیمم